داستان مادربزرگ

عليرضا دزفوليان
alireza_dezfoolian@hotmail.com

داستان مادربزرگ


عليرضا دزفوليان

باز هم در اطاق تنهايي خود. هوا تاريك است. ستاره هايي كه حالا ديگر نمي بينمشان چشمك مي زنند. در گوشه اطاق نشسته ام و به گوشه اي كه پر از هيا هوي درونم است نگاه مي كنم. هوا تاريك است. صداي نم نم باران كم به گوش مي رسد. باران لطافت داستان را به يادم مي آورد ... لطافت شعر را ...

من همچنان نشسته ام و گوشه اطاق هم نشسته است ... صندلي چرخي مي خورد و با نگاهي سنگين در چشمانم چيزي مي گويد . ميز را نگاه كن با چهار دست و پايش چه محكم به زمين چسبيده ...

تق .. تق ... انگشت هايي به پنجره اطاق مي زند و تكرار مي كند . پنجره را كه باز مي كنم هواي خنك صورتم را مي نوازد. نگاه كه مي كنم كسي را مي بينم كه ديدنش برايم تعجب انگيز است ... مادربزرگ ... با شادي چند سال مانده مي گويم : سلام مادربزرگ ... و مادر بزرگ با چشماني كه برق مي زند به من نگاه مي كند و مي گويد : سلام پسرم ... مادر بزرگ الان در را برايتان باز مي كنم و او مي گويد : نه از همين جا مي آيم تو و مي آيد ...

آه مادر بزرگ ! مادر بزرگ ، شهرزاد قصه بچگي هايم ... چهره مادر بزرگ خوب در يادم مانده ولي از قصه ها يش فقط زمزمه اي... بوي باد مي آيد و من مملو از شادي نگاهي به مادربزرگ پير مي‌ اندازم و مي‌گويم : مادر بزرگ بنشين و مادر بزرگ با آن عصاي قديمي كه در دستش بود مي نشيند . مي نشيند بر زمين خيال هاي من، در اطاق تمام آرزوهايم، يادگار بود و نبودم ...

خنده كنان گفتم : مادربزرگ چه خبر؟ ... چه عجب از اين طرف ها ... مي خواهيد برم بابا اينها را صدا كنم ... فكر مي كنم از خوشحالي بال در آورند ... مادر بزرگ گفت : نه پسرم، نمي خواهد، امشب آمده ام تو را ببينم ...و من خنديدم.

... خنديدم، خنده اي مليح با كرشمه هاي جوانانه براي مادربزرگي پير، از دست رفته ، كه خاك راه دور بر پيشانيش نشسته. با آن چشمان زل زده و با آن چين و چروكي كه جاي شلاق تاريخ است...

... اي مادر بزرگ به تمام آرزوهايم نگاه كن ... من امشب منتظر داستان هايت هستم . داستان هايت را كه براي من مرده اند زنده كن . داستان هايي كه در آن غول هاي بد جنس مي ميرند ، آدم هاي بدبخت اسير مي‌شوند، پسرهاي جوان به آغوش يارانشان مي روند. از پهلواني رستم ها و از مردانگي هاي پورياهاي ولي ... بگو كه هنوز مردان با بازوان توانمندشان از من دفاع مي كنند ...

بگو اي مادربزرگ ! بگو از مردماني كه مظلومانه مردند و آب از آب تكان نخورد ... بگو اي مادربزرگ ! بگو بگو از آنانكه صداي تير تفنگ هاي شان، صداي فريادشان بود ...

من در پستوي آرزوي داستاني كودكانه و مادربزرگ با نگاهي خشك در يك اطاق ..

صداي گربه جادوگر مي آيد ... صداي خر و پف خورشيد ... صداي آدم هاي جديد ...

مادربزرگ لب به سخن مي گشايد ... فكرم را مي خواند و مي پرسد : پسرم مي خواهي برايت داستان بگويم ؟ و من با خوشحالي سرم را به معناي بله تكان مي دهم ... مادر بزرگ داستان مي گويد . داستاني از يك پير زن تك و تنها ... پير زني تنها در خانه اي دور و متروك ...

... يكي بود ... يكي نبود ... پيرزني بود در يك خونه متروك .. تك و تنها زندگي مي كرد تمام ديوار خونش پر از ترك، پر از تاراي عنكبوت بود، پيرزن بيچاره هم كه كسي رو نداشت ... تنها چيز با ارزش توي خونه ... تمام عشق و فكر و ذكر پيرزن ، صندوقچه اش بود ... تمام هستي اش ... صندوقچه خيلي زيبا و بزرگ بود ... خيلي ... من بچه گانه از مادر بزرگ پرسيدم چقدر؟ مادر بزرگ گفت : خيلي ... خيلي زيبا ... از همه چيز در دنياي پيرزن قشنگ تر ... چقدر بزرگ بود ؟ مادر بزرگ گفت : خيلي ... خيلي بزرگ ... ومن دوباره سوالم را تكرار كردم : چقدر بزرگ بود ... و چقدر زيبا؟ مادر بزرگ نمي توانست بگويد كه صندوقچه چقدر زيبا و بزرگ بود ...

... مادر يزرگ مرا به درون داستان برد تا خود ببينم زيبايي و بزرگي را ... مرا درون صندوقچه پيرزن داستان برد ... چه زيبا و بزرگ ... ناگهان يكي در صندوقچه را فشار داد و محكم بست ...

حتما پيرزن بود ... داد زدم پير زن در صندوقچه را باز كن ... در را باز كن من نوه مادر بزرگم ... پيرزن گفت: تو نوه همان مادربزرگ قصه گو هستي ... پس همان تو بمان ... گفتم : چرا؟ گفت مادر بزرگت خالق من و بدبختي هايم بود ... خالق اين زندگي نكبت ... خالق تنهاييم و خالق اين خانه عنكبوت زده در حال ريزش ... گفتم: مادر بزرگ من خالق صندوقچه زيبايت هم بود ... پيرزن گفت : اگر فكر مي كني خيلي زيباست پس همان تو بمان تا لذت ببري ... من داد زدم: نه ... خواهش مي كنم ...من چه گناهي دارم ... اينجا تاريك است ... قسمت مي دهم ... خفه شدم ... پيرزن گفت : خب ... خفه شو...

من نمي دانستم چه كنم ... فريادم به جايي نمي رسيد ... از پيرزن دوباره خواهش كردم ...ولي پيرزن ديگر حرفي نزد ...

***

... چند روز مي گذرد ... صداي پيرزن را نمي شنوم ... پيرزن ديگر حرفي نزد، هيچوقت ... يا پيرزن مرده يا داستان مادر بزرگ تمام شده ، من تا ابد بايد تاريكي ، سكوت و خفقان را تحمل كنم ...

مهر 1379
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30082< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي